|
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mahtabi22
چه کسی می توانست بگوید که سیاوش اشتباه نکرده است؟ واقعا چه کسی؟ تو می توانی بگویی؟ واقعا می توانی؟ ................. ساعت هشت شب بود و بنفشه همچنان در رویای "عروسی" با سیاوش به سر می برد. قلبش آرام گرفته بود و دیگر گریه نمی کرد. حتی فراموش کرده بود که با سمیرا تماس بگیرد. بنفشه بیشتر از ده بار این جمله ی سیاوش را با خود تکرار کرده بود که سیاوش.... دوستش دارد، دوستش دارد و باز هم دوستش دارد.... خودش گفته بود که بنفشه را دوست دارد، خود سیاوش گفته بود.... بنفشه دیگر واقعا در خواب و خیال فرو رفت. اینبار با خودش فکر کرد که فردا پنج شنبه است، ای کاش سیاوش با ماشینش به دنبالش بیاید و هر دو برای گشت و گذار بیرون بروند. می شود دیگر، نمی شود؟ بنفشه لی لی کنان به سمت گوشی اش رفت. ............. سیاوش خانه ی یکی از دوستانش نشسته بود. از بعد از ظهر آنقدر بهم ریخته بود که دیگر نتوانست به بوتیک برگردد. شایان هم با او تماس نگرفته بود، حتما ترسیده بود. به درک که ترسیده بود، به درک..... شایان که برای سیاوش مهم نبود، بنفشه ی کوچک مهم بود و دردسری که سیاوش در آن افتاده بود. سیاوش نمی گفت دردسری که خودش را در آن انداخته بود. این سیاوش تا لحظه ی آخر باور نداشت که اشتباه کرده است. سیاوش گیلاس خالی اش را روی میز گذاشت. دوستش حامد، گیلاس را از روی میز برداشت و گفت : -بازم بریزم؟ -آره بریز، تازه یه پیک زدم تلفنش به صدا در آمد. با نگاهی به گوشی قلبش فرو ریخت. بنفشه بود. دو دل بود که جواب بدهد یا نه، اما خودش هم می دانست که تلفن بنفشه را تحت هر شرایطی جواب خواهد داد. دندانهایش را روی هم فشار داد و گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای خندان بنفشه درون گوشی پیچید: -سیاوش جونم سیاوش چند لحظه چشمانش را بست تا تمرکز کند. آخر و عاقبتش با این بچه به کجا ختم می شد؟ -سیاوش جونم چی؟ حامد با نگاه شیطنت آمیز، سیاوش را بر انداز می کرد. بنفشه از پشت گوشی قهقهه زد: -سیاوش جونم، سلااااام -سلام، حالا بگو چی کارم داری؟ -سیاوش جونم بریم بیرون؟ -کجا؟ -بیا بریم بیرون، من خسته شدم تو خونه، میای بریم بیرون؟ آفرین -من کار دارم بنفشه، نمی تونم بیام لبهای بنفشه آویزان شد: -سیاوش تورو خدا -من الان پیش یکی از دوستام هستم، نمی تونم بیام بنفشه آه کشید و ساکت ماند. نگاه حامد موذیانه شد. صدایش کمی بالا رفت: -خیلی هم کار نداریا، فوقش یه ربعه دیگه، برو به آبجیمون برس سیاوش با خشم به حامد نگاه کرد و با کف پایش به ساق پای حامد کوبید. حامد از شدت درد، خفه شد. سیاوش با لحن جدی بنفشه را مخاطب قرار داد: -تو مگه درس نداری؟ درساتو بخون، زود هم بگیر بخواب صدای غمگین بنفشه را شنید: -فردا و پس فردا تعطیله، فکر کردم با هم میریم بیرون -نخیر بیرون نمیریم، برو سر درست -باشه لحن صدای بنفشه قلب سیاوش را ریش، ریش کرد. در دلش گفت کاش بمیری سیاوش، کاش بمیری صدایش از قبل هم خشن تر شد: -خیل خوب، لباس بپوش یه ربع، بیست دقیقه دیگه میرسم، همش یه ساعت بیرونیما بنفشه جیغ کشید: -واااااااااااااااای سیاوش احساس کرد پرده ی گوشش پاره شد، گوشی را از گوشش فاصله داد و گفت: -سرم رفت، زود لباس بپوش، بنفشه ببینم ازون رژ لب زدی به لبات من می دونمو تو، فهمیدی؟ -آره، آره، فهمیدم -اگه بیام در خونه آماده نباشی، از همون جا سر و ته می کنمو بر می گردم، فهمیدی؟ دیگر صدایی به گوشش نرسید. بنفشه گوشی را قطع کرده بود تا سریع آماده شود. این بنفشه ی وروجک.... حامد همانطور که ساق پایش را می مالید با خنده رو به سیاوش کرد: -ای بابا، چرا منو زدی ناکار کردی سیا؟ خوب می گفتی آبجیمون با بقیه فرق می کنه تا من ازین شوخیا نکنم باهات دیگه، سر قبلی ها اینقدر حساسیت نداشتیا سیاوش بی حوصله از روی مبل بلند شد. -کجا میری؟ حالا دومیو بزن بالا -نه دیگه نمی خورم -ای بابا، چرا؟ -دارم میرم بیرون نمی خوام مست باشم، همینم که خوردم گرمم کرده، من رفتم سیاوش این را گفت و در برابر چشمان متعجب حامد از خانه بیرون رفت. ............ نظرات شما عزیزان:
|